Sunday, August 17, 2008
خود خودم
Monday, August 04, 2008
اضطراب
Wednesday, July 30, 2008
بار انتظار
Friday, May 02, 2008
تجربه های تلخ
در روح و جان من
می مانی ای وطن
به زیر پا فتد آن دلی
که بهر تو نیرزد...؟
Saturday, February 09, 2008
کوچه
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری
Sunday, January 27, 2008
بهار
برای من بهار زیبا ترین فصل ساله. بهار آغاز شکفتنه، آغاز امید. بهار پایان تاریکیه. هر روز کمی بیشتر نور و روشنایی و به همون اندازه کمتر تاریکی. پاییز برای من خیلی زمان سخت و خشنیه. با آغاز پاییز شروع میکنم به شمردن روزها، تا وقتی که خورشید خانوم دوباره بیشتر بتابه.
خانوم شریفی، معلم درس فاسیمون، بهمون گفته بود که فروردین چمن آرا ست و اردیبهشت گل پرور. بقیه ی ماه ها رو یادم رفته. من توی ماه اردیبهشت به دنیا اومدم و ضمن این که خیلی از این بابت خوشحالم، خیلی هم به گل ها و پرورششون علاقه دارم.ـ
Tuesday, January 15, 2008
اسب ها
Wednesday, January 09, 2008
آفتابگردون
Sunday, January 06, 2008
ترس
توی یکی از خیابون های اصلی شهر که پر از ماشین و آدم و سر و صدا و هیاهو بود داشتم می رفتم. آروم آروم به ضریح نزدیک می شدم که متوجه صدایی شدم که توی این همه بلوا خیلی خوب شنیده می شد. فکر کنم هر کسی حتی آدم هایی که توی ماشین هاشون نشسته بودن خواسته یا ناخواسته میتونستن این صدای واضح، رسا و بلند رو خوب بشنون. فکر کنم کیفیت بلندگو خیلی خوب بود. یه نفر داشت توضیح می داد که خانوم ها از دو چیز باید بترسن: یکی از خداشون و دیگر از شوهرشون. این که هیچ عمل خیری از تو خواهرم پذیرفته نیست، مگر اینکه با رضایت شوهرت انجام شده باشه. ماشین ها همچنان میروندن و آدم ها و خانوم ها همچنان می رفتن. هیچ کس کوچک ترین عکس العملی نشون نداد، هیچ کس سرش رو بالا نگرفت و هیچ کس پایینش ننداخت. میخواستم با دست هام گوش هام رو بگیرم که دیگه هیچی نشنوم. قدم هام رو سریع تر کردم و دور شدم از اون جنجال گوشخراش. تصور این که از تو ای یگانه آرام بخش دلم و تو ای عشقم باید باید بترسم برام دست نیافتنیه. هر دو تون خیلی بهتر از این هایید که لازم باشه ازتون بترسم. با شماها اوج می گیرم و میرم به آسمون ها. با شماها بهترین لحظه های زندگیم رو می گذرونم.
درد آوره ولی فکر کنم یه حقیقته! یه حقیقت خیلی تلخ! تا وقتی توی جامعه ی ما، توی مکان های عمومیش چنین حرف هایی زده میشه و هیچ کس عکس العملی نشون نمیده و شاید هم برعکس تاییدش میکنه، تا وقتی که زن ها به اجازه ی شوهراشون احتیاج دارن، وضع جامعه بهتر نمیشه!
Saturday, January 05, 2008
یوغ و افسار
چند روزه فکرم خيلی به اين مشغوله که چه کار مثبتی برای کشورم می تونم انجام بدم؟؟؟!!! نه اين که هيچ وقت بهش فکر نکرده باشم, ولی از وقتی کتاب Persepolis رو خوندم دردام دوباره تازه شدن. يه زمانی خودم رو با اين آروم می کردم که توی هر جامعه ای بعد از يه انقلابی به اين بزرگی آشوب و بلوا برپاست. چند سالی هم بود که اوضاع داشت آروم آروم بهتر می شد. جو جامعه خيلی بازتر شده بود. خيلی اميدوار بودم. اما اين روزها همه چيز داره دوباره به حال اولش برمی گرده. يک سری دارن بهمون حکومت مي کنن که از الفبای زندگی هيچی نفهميدن. يه چيز رو ولی خوب ياد گرفتن, از عقايد مردم يه افسار بسازن و يه يوغ و به وسيله ی اون همون مردم رو زير يوغ استعمارشون به اون سمتی که می خوان هدايت (؟؟؟) کنن و وقتی احساس خطر می کنن با افسار ترمزشون کنن. بديهی ترين حقوق انسانی رو به اسم خطا و گناه بهشون می فروشن و .... هر چی بنويسم تمومی نداره, از طرف ديگه خودتون همه چيز رو بهتر از من مي دونيد. ميدونم که همه ی اين حرف ها رو همتون ميشناسید. ولی همتون هم ميدونيد که من با اين حرف ها به مقدساتمون اهانت (!!!) کردم. راستی فکر می کنيد وقتی همه (؟) شروع کنن حرفشون رو بزنن, آيا می شه همشون رو خفه کرد؟ فکر می کنيد اين (همه) چند درصد از مردم جامعه باشن؟