در بیابانی دور ...
که نروید جز خار ...
که نتوفد جز باد ...
که نخیزد جزمرگ ...
که نجنبد نفسی از نفسی ...
خفته در خاک کسی!
با تنی خون آلود!
که به ناکامی از این محنتگاه،
کرده افسانه هستی کوتاه!
ای آفتاب از دور تو
بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو
جان را غلامت می کنم