Monday, August 30, 2010

با سلام خدمت بابا

پاكت بي تمبر و تاريخ
نامه ي بي اسم و امضا
کوچـــــــه ي دلواپسي ها
برسه به دست بــــــابــــــــــــا :

با سلام خدمت بابا
عرض كنم كه غربت ما
اينقدرام بد نيست كه مي گن
راضــــــــــــــــــــي ام الحــــــمدالله

يادمون دادن كه اينجا
زندگي رو سخت نگيريم
از غـــــــــــــــم ويروني تـــو
روزي صد دفعه نميريــــــــــــــم

يادمون دادن كه ياد
سوختن خونه نيفتيـــم
خواب بود هر چي كه ديديم
بــــــــــــاد بود هر چـــي شنفتيم

راستي چند وقته كه رفتم
بي غــــــــــــم و غزل سر كــار
روزگـــــــــــــــارم، ای ،بدک نیست
شكـــــــــــــر غربت، گرمـــــــــــــه بازار

قلم و دفتر شعرم
روي گنجه، كنج ديــوار
عكس سهراب روي طاقچه
غزلش، گوشـــــــــــه انبـــــــار

توي نامه گفته بودي
بي چــــــــراغ دل مـــادر
براتون نورمي فرستــــــــم
جنس اعلاء ، طرح آخـــــــــــــــر

سیاوش قمیشی

Sunday, May 23, 2010


در بیابانی دور ...

که نروید جز خار ...

که نتوفد جز باد ...

که نخیزد جزمرگ ...

که نجنبد نفسی از نفسی ...

خفته در خاک کسی!

با تنی خون آلود!

که به ناکامی از این محنتگاه،

کرده افسانه هستی کوتاه!



Sunday, January 11, 2009

تقديم به همه زنان

زن عشق می كارد و كینه درو می كند....

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر....

می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....؟

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی....؟

در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو...؟

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی...؟

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی... ؟

او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد... ؟

او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی... ؟

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر.... ؟

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد.... ؟

و قرن هاست كه او؛ عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند... ؟

و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد!... ؟

و این، رنج است.

دکتر علی شریعتی

Saturday, January 10, 2009

راز زندگی

آری آری زندگی زیباست؛ زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست؛ گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست؛ ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست!؟

زندگی با تمام شکوه و زیباییش خیلی بی رحم به نظر میاد. البته این بستگی به دید آدم نسبت به زندگی داره ولی ما آدم ها ساختارمون یه جوریه که خیلی در معرض خطر وابستگی به دنیا و ظواهرش قرار داریم. نمیخوام بحث فلسفی راه بندازم. من نه فیلسوفم، نه عارف و نه تقوی پیشه! در واقع نمیدونم چه جوری منظورم رو بیان کنم. آدما خیلی به آینده و زندگی امید دارن. یه کلی برنامه برای زندگیشون میریزن، یه کلی آمال و آرزو دارن ولی خیلی وقتا یک دفعه غافلگیر میشن. به خاطر کارمون لذات زندگی رو به عقب میندازیم و به آینده محول می کنیم، با اینکه نمیدونیم که آیا فردا زنده ایم یا نه! کلی آدم میشناسیم که تمام عمرشون رو کار کردن تا بعد از بازنشستگی زندگی بهتری داشته باشن و دقیقن از همون موقع سیل بیماری های کشنده بهشون هجوم میاره و از پا درشون میاره. ؟
اون موقعی که خبردار شدم که یکی از آشناهام در اوج جوانی مبتلا به سرطان استخوان شده و مجبور به شیموتراپیه سختیه که حتی در صورت جان سالم به در بردن از بیماری شانس بچه دار شدنش رو به صفر میل میده دنیا دور سرم چرخید. من می دونستم که اون چندین و چند سال بود که آرزو داشت بچه دار بشه و فقط به خاطر کار خودش و همسرش این رو به عقب انداخته بودن.
وقتی به سرنوشت دختر هفده ساله ای که در اوج شکوفایی، در حالی که غرق در آرزو هاش و شاد از این که فردا دلدارش رو می بینه دزدیده میشه، مورد تجاوز قرار میگیره و به قتل می رسه فکر می کنم، به اینه در طول چند ساعت سرنوشت یک نفر به دست یک جانی کاملن تغییر کرده، از بین رفته و هیچ شده؛ از خودم می پرسم چرا باید این دختر به دنیا میومد و بعد با تمام شور و شوقش به زندگی مثل یک گل پرپر میشد!!!
شاید هم جواب این سوال رو میدونم ولی پذیرشش برام سخته!

گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

مولانا جلال الدین

Sunday, August 17, 2008

خود خودم

هر آدمی وقتی خودش است بهتر است از وقتی که مخلوطیست از خودش و دیگران و من چندی است که اجازه دارم خودم باشم. چندیست که خودم را بهتر تجربه می کنم. آن زمان که دخترکی سر به زیر بودم، خودم نبودم، یعنی اجازه نداشتم خودم باشم. باید آن می بودم که از من انتظار می رفت.، آن طور که دیگران خوششان می آمد. در درون چندگانگیم رشد کردم و جنگیدم برای خودی که نمی شناختمش. خیلی دردناک است به یاد آوردن این که بهترین روزهای نوجوانی و جوانیت را جنگیده ای فقط برای اینکه خودت باشی. کسی نیست به من بگوید خوب حالا چه مرگت است؟ حالا که اجازه داری خودت باشی، برو و حالش را ببر! برو و با خودت خوش بگذران. چرا گاه گاه بغض گلویت را می فشارد و می خواهی بگریی؟ چرا ماتم روز های گذشته را می گیری؟ خودم هم نمی دانم چرا! هنوز هم وقتی به آنجا بر می گردم روانی می شوم. فشاری که به من می گوید خودت نباش را حس می کنم. کسی نمی خواهد که من خودم باشم. من باید آن طور باشم که آنها دلشان خوش باشد. هیچ آدم با انصافی نیست که بگوید، راحتش بگذارید ، او که چند روز بیشتر مهمان ما نیست. من باید آن طور لباس بپوشم که نکند شوهر دختر خاله ی دختر عموی پسر همسایه زنش را با خاطر طرز لباس پوشیدن دختر همسایه ی پسر عموی دختر خاله اش سرزنش کند.کسی نمی خواهد بداند درد دل من چیست! کسی نمی خواهد بداند زندگی را با چه دیدی می نگرم. همه می خواهند نه تنها از خود بلکه از من هم بیگانه باشند. بهتر است راجع به جدیدترین لباس هایمان حرافی کنیم تا راجع به خودمان. درد تمام قلبم را می گیرد. چرا فقط به تجربه های تلخم فکر می کنم. می دانی؟! گمان کنم که خودم برایم کمی غریبه است. گمان کنم حسرت این را می خورم که چرا با خودم به بلوغ نرسیدم و چرا در هجده سالگیم با خودم نشکفتم. بار اول که به اینجا آمدم، آنگاه که تنهای تنها بودم و گاهی روزها با هیچ بشری کلمه ای رد و بدل نمی کردم، خیلی برای فکر کردن وقت داشتم. چه زیبا بود با خود خلوت کردن و یکی یکی ماسک های ماسیده به چهره را کندن. آنگاه آزاد و رها با خودت زندگی کردن، مرزها را امتحان کردن و لذت بردن از زندگی. لذتی که هزاران بار بزرگ تر است از لذت پدری که دخترک چهارده ساله ی چادر به سرش را در چله ی تابستان با ابروان در هم کشیده در خیابان می بیند و به جذبه ی او افتخار می کند. چه خوشحالم از این که دیگر با اصالت نیستم، اگر فقط موهایم پوشیده باشند. چه خوشحالم که مثل خیلی از دخترکان بینوا که هیچ گاه اجازه ی تجربه ی آزاد بودن را نداشته اند، از زندان خانه ی پدری بی واسطه وارد زندان خانه ی شوهری نشدم. چه خوشحالم که دیگران بر روی باکریتم قیمت نگذاشتند. من اینجا به خود رسیدم و عاشق شدم و زن شدم و .... اینجا خانه ی خود من است. با اینکه من این جا خارجی هستم، اما خودم اینجا متولد شده است. با اینکه بیست و اندی سال آنجا زندگی کرده ام، غریبه ای بیش نیستم. نه تنها من، بلکه خیلی ها آنجا غریبه اند. آنجایی که در غذای من دانشجو کافور می ریزند تا غریزه ی جنسی مرا تحت کنترل درآورند، بلکه سرکشی نکند، من غریبه ای بیش نیستم. اصلن من هیچم. کسی نیست بگوید مردیکه ی احمق کافور در غذای خودت بریز که بتوانی سرت را مثل آدم بالا بگیری و با یک خانم صحبت کنی، بدون این که شلوارت بترکد. آنجایی که در معروف ترین دانشگاه صنعتیش سلف آقایان را در طبقه ی هم کف می سازند و دختران چادر به سر را از پلکان بیرون ساختمان در طوفان و یخبندان زمستان به طبقه ی چهارم می فرستند که محفوظ باشند، من غریبه ام. می دانی این تصمیم را چه کسی گرفته است؟ یک مرد ریشوی شکم گنده ی بوگندو!؟

Monday, August 04, 2008

اضطراب

امروز استادم توی کلاس اسب سواری بهم گفت که از فردا اجازه ی شرکت در کلاس های پیشرفته رو دارم. این خبر خیلی خوشحالم کرد. فکر می کنم که شرکت توی کلاس هایی که تعداد زیادی توش شرکت می کنن انگیزه ی بیشتری توم ایجاد بکنه. از طرف دیگه کمی هم اضطراب دارم. آخه کسای دیگه ای که فردا توی کلاسمون خواهند بود حتمن خیلی بیشتر از من تجربه ی اسب سواری دارن. در واقع من همیشه همین طوری هستم. خیلی کارهایی رو که با علاقه هم انجامشون می دم توم اضطراب ایجاد می کنن. یکی از دلایلش شاید این باشه که می ترسم کارم رو خوب و درست انجام ندم. از وقتی که مستقل شدم دارم تمرین می کنم که با آرامش بیشتری زندگی کنم. تلاش می کنم که خوب باشم، ولی تلاش نمی کنم که بهترین باشم. این خودش خیلی روش موثریه در کم کردن اضطراب. همین حالا هم که می بینم بعضی از همکارام بیشتر از من کار می کنن و نتایج بهتری دارن، ته دلم می گیره. من اصلن حسود نیستم، فقط یه عمر باید همیشه تلاش می کردم که در تمام ابعاد زندگیم جزو بهترین ها باشم. البته از اولش هم این یه انگیزه ی درونی نبوده؛ ولی شما ها چه می کردید اگر هر روز وقتی از مدرسه برمی گشتید، اولین سوال بعد از پرسیدن نمرتون این می بود: «بهترین نمره چند بود؟»؟ البته و صد البته خیلی وقتها به این فکر می کنم که بوجود ا تمام سختگیری های پدر و مادرم این شدم؛ اگر این سختگیری ها نبود چی می شدم!!!!!!. و

Wednesday, July 30, 2008

بار انتظار

و دیدگانش آن قدر از بار انتظار سنگین بودند که حتی یک نگاه مهرآمیز را بر او ممنوع می کردند! و چه زود غنچه ی نشکفته ی لبخند بر لبانش پژمرده می شد! غم بر دلم سنگینی می کند. و