Thursday, December 20, 2007

بار اول

وقتی که برای بار اول هم را دیدند نمی دانستند که راه درازی را با هم در پیش رو دارند. روز های تلخ و شیرین زیادی را با هم تجربه کردند. با هم خندیدند و با هم گرییدند و با هم قسم خوردند که آرمان هایشان را فراموش نکنند. گرم ترین روز های تابستان را در زیر تشعشع سوزان خورشید با هم تجربه کردند و با هم خواندند:ظهر تابستان است، سایه ها می دانند که چه تابستانیست. برای آفتابگردون تصور اینکه روزی از فرزانه جدا بشود خیلی سخت بود. فرزانه تبلور یک دوستی ابدی برای آفتابگردون بود و هست. اما این روز خواسته یا نخواسته از راه رسید. آفتاب آهسته آهسته به سمت مغرب می رفت. آفتابگردون هم کوله بارش را بست و به دنبال آفتاب رفت. در دلش اما یاد روزهای با فرزانه بودنش همچنان نورانیست