Sunday, August 17, 2008

خود خودم

هر آدمی وقتی خودش است بهتر است از وقتی که مخلوطیست از خودش و دیگران و من چندی است که اجازه دارم خودم باشم. چندیست که خودم را بهتر تجربه می کنم. آن زمان که دخترکی سر به زیر بودم، خودم نبودم، یعنی اجازه نداشتم خودم باشم. باید آن می بودم که از من انتظار می رفت.، آن طور که دیگران خوششان می آمد. در درون چندگانگیم رشد کردم و جنگیدم برای خودی که نمی شناختمش. خیلی دردناک است به یاد آوردن این که بهترین روزهای نوجوانی و جوانیت را جنگیده ای فقط برای اینکه خودت باشی. کسی نیست به من بگوید خوب حالا چه مرگت است؟ حالا که اجازه داری خودت باشی، برو و حالش را ببر! برو و با خودت خوش بگذران. چرا گاه گاه بغض گلویت را می فشارد و می خواهی بگریی؟ چرا ماتم روز های گذشته را می گیری؟ خودم هم نمی دانم چرا! هنوز هم وقتی به آنجا بر می گردم روانی می شوم. فشاری که به من می گوید خودت نباش را حس می کنم. کسی نمی خواهد که من خودم باشم. من باید آن طور باشم که آنها دلشان خوش باشد. هیچ آدم با انصافی نیست که بگوید، راحتش بگذارید ، او که چند روز بیشتر مهمان ما نیست. من باید آن طور لباس بپوشم که نکند شوهر دختر خاله ی دختر عموی پسر همسایه زنش را با خاطر طرز لباس پوشیدن دختر همسایه ی پسر عموی دختر خاله اش سرزنش کند.کسی نمی خواهد بداند درد دل من چیست! کسی نمی خواهد بداند زندگی را با چه دیدی می نگرم. همه می خواهند نه تنها از خود بلکه از من هم بیگانه باشند. بهتر است راجع به جدیدترین لباس هایمان حرافی کنیم تا راجع به خودمان. درد تمام قلبم را می گیرد. چرا فقط به تجربه های تلخم فکر می کنم. می دانی؟! گمان کنم که خودم برایم کمی غریبه است. گمان کنم حسرت این را می خورم که چرا با خودم به بلوغ نرسیدم و چرا در هجده سالگیم با خودم نشکفتم. بار اول که به اینجا آمدم، آنگاه که تنهای تنها بودم و گاهی روزها با هیچ بشری کلمه ای رد و بدل نمی کردم، خیلی برای فکر کردن وقت داشتم. چه زیبا بود با خود خلوت کردن و یکی یکی ماسک های ماسیده به چهره را کندن. آنگاه آزاد و رها با خودت زندگی کردن، مرزها را امتحان کردن و لذت بردن از زندگی. لذتی که هزاران بار بزرگ تر است از لذت پدری که دخترک چهارده ساله ی چادر به سرش را در چله ی تابستان با ابروان در هم کشیده در خیابان می بیند و به جذبه ی او افتخار می کند. چه خوشحالم از این که دیگر با اصالت نیستم، اگر فقط موهایم پوشیده باشند. چه خوشحالم که مثل خیلی از دخترکان بینوا که هیچ گاه اجازه ی تجربه ی آزاد بودن را نداشته اند، از زندان خانه ی پدری بی واسطه وارد زندان خانه ی شوهری نشدم. چه خوشحالم که دیگران بر روی باکریتم قیمت نگذاشتند. من اینجا به خود رسیدم و عاشق شدم و زن شدم و .... اینجا خانه ی خود من است. با اینکه من این جا خارجی هستم، اما خودم اینجا متولد شده است. با اینکه بیست و اندی سال آنجا زندگی کرده ام، غریبه ای بیش نیستم. نه تنها من، بلکه خیلی ها آنجا غریبه اند. آنجایی که در غذای من دانشجو کافور می ریزند تا غریزه ی جنسی مرا تحت کنترل درآورند، بلکه سرکشی نکند، من غریبه ای بیش نیستم. اصلن من هیچم. کسی نیست بگوید مردیکه ی احمق کافور در غذای خودت بریز که بتوانی سرت را مثل آدم بالا بگیری و با یک خانم صحبت کنی، بدون این که شلوارت بترکد. آنجایی که در معروف ترین دانشگاه صنعتیش سلف آقایان را در طبقه ی هم کف می سازند و دختران چادر به سر را از پلکان بیرون ساختمان در طوفان و یخبندان زمستان به طبقه ی چهارم می فرستند که محفوظ باشند، من غریبه ام. می دانی این تصمیم را چه کسی گرفته است؟ یک مرد ریشوی شکم گنده ی بوگندو!؟

7 comments:

Anonymous said...

زهراي عزيزم
خوشحالم كه پوسته نا خواسته هايت را شكسته اي
و آنقدر شهامت داري كه به تلخي آنها-درجمع-اعتراف كني
به راستي كدام ما خود خودمان هستيم؟
و كدام ما بازتاب خواسته هاي اين و آن نگشته ايم.
من هم بيزارم از اين فرهنگ ريا،دروغ،دغل،فريب

Anonymous said...

زهرا جونم
متنت خیلی خیلی متاثرم کرد، واقعا خوشحالم که الان دیگه از اون احساس بیگانگی با خودت خبری نیست... نمیدونم منم گاهی این مسائل رو تجربه کردم، ولی باهاش کنار اومدم... میتونم حدس بزتم که تجربه جدیدت چقدر میتونه لذت بخش باشه... امیدوارم هممون بتونیم تا وقتی فرصت داریم خود واقعیمون رو بشناسیم. متنتو دوست داشتم. آفرین

Anonymous said...

با اینکه کم نوشتی، ولی خیلی حس و حال خوبی داره اینجا. من هم شدیدا در حالت گذارم، انگار دوباره باید از نو زندگی را بسازم. منطورم بعد درونی زندگی البته.

Mahrokh said...

زهرا جون خود بودن تو ایران محاله و من گاهی فکر میکنم چه وحشتناک و نا عادلانه است که فقط یک بار میتونم زندگی کنم. خیلی دوست دارم که میگی با خودم به بلوغ نرسیدم

Anonymous said...

زهراي گلم
با اينكه توي همه اين سالها نزديك ترين شاهدت خودم بودم و كمابيش خودم هم همه اينها رو تجربه كردم اما از خوندنش مو به تنم سيخ شد.اميدوارم توي ذهنت من هيچ سهمي از گناه نداشته باشم و اميدوارم وقتي كه با ما دو تا هستي عاري از اين ازارها باشي
اين شعر شاملو رو هميشه دوست دارم:
"جستن-يافتن وانگاه به اختيار برگزيدن.
واز خويشتن خويش بارويي پي افكندن-اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيشتر باشد
حاشا حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم !"

Anonymous said...

سلام اول که منم حرفهای خواهرت رو تایید می کنم و بعد اینکه در مورد کافور بعید می دونم واقعیت داشته باشه احتمالا شایعه بوده چون چند ساله که مصرف کافور به خاطر عوارضی که داره ممنوع شده دانشگاه که جای خودش رو داره حتی وقتی ما سرباز بودیم تو غذای پادگان هم دیگه استفاده نمی شد و یه پیشنهاد هم دارم اینقدر لفظ قلم ننویس یه کمی شکل نوشتنت عامیانه تر باشه در خواننده احساس صمیمیت بیشتری ایجاد می کنه ولی در کل خیلی خوب می نویسی

Anonymous said...

از گلگی خسته شدم، پسر ها هم کم نمیکشند