Sunday, January 27, 2008

بهار


اینجا بهار با تمام شکوه و زیباییش از راه رسیده. اولین گل هایی که نوید دهنده ی رسیدن بهار هستن شکفتن (عکس بالا: نیلوفر های وحشی توی باغچه ی خونمون). روز ها طولانی و طولانی تر می شن و آدم ها امید تازه ای به زندگی پیدا می کنن. این ها همه در حالیه که فقط چهل روز از زمستون گذشته. امیدوارم که سرمای ناگهانی گل های کوچولوم رو غافلگیر نکنه.
برای من بهار زیبا ترین فصل ساله. بهار آغاز شکفتنه، آغاز امید. بهار پایان تاریکیه. هر روز کمی بیشتر نور و روشنایی و به همون اندازه کمتر تاریکی. پاییز برای من خیلی زمان سخت و خشنیه. با آغاز پاییز شروع میکنم به شمردن روزها، تا وقتی که خورشید خانوم دوباره بیشتر بتابه.
خانوم شریفی، معلم درس فاسیمون، بهمون گفته بود که فروردین چمن آرا ست و اردیبهشت گل پرور. بقیه ی ماه ها رو یادم رفته. من توی ماه اردیبهشت به دنیا اومدم و ضمن این که خیلی از این بابت خوشحالم، خیلی هم به گل ها و پرورششون علاقه دارم.ـ

Tuesday, January 15, 2008

اسب ها


هر وقت که وارد اصطبل اسب ها می شم دلم می گیره. با اینکه اسب دوانی لذت بخشه ولی دیدن اسب هایی که در دام انسان ها گرفتار اومدن دردآوره. اسب ها حیوان هایی هستن که در زمان های قدیم، که به صورت گله ای زندگی می کردن، مسافت های خیلی طولانی رو زیر پا می گذاشتن. گفته می شه که در زمانی که قاره های آمریکا و اروپا به هم وصل بودن، اسب ها این مسیر سرد، سخت و طاقت فرسا رو زیر پا گذاشتن و از آمریکا وارد اروپا شدن. امروزه هم گله هایی وجود دارن که به صورت آزاد زندگی می کنن. اما اسب های در بند توی اتاقک هایی با ابعاد حدود سه متر نگهداری می شن. از غذا خوردن لذت می برن و بسته به حالشون دوست ندارن از اتاقکشون خارج بشن. این مشکل بیشتر وقت ها با دادن رشوه که یه دونه هویجه بر طرف می شه. اسب ها همچنین به این که حیوان های باهوشی هستن مشهورن. دیدن تلاش همیشگیشون برای آزاد کردن خودشون از بند اسارت غمگینم می کنه.ـ

Wednesday, January 09, 2008

آفتابگردون


این آفتابگردون یکی از زیباترین هاییه که دیدم. وقتی به سمت اصفهان می رفتیم، دیدن مزرعه های بزرگ آفتابگردون خستگی راه رو از تنم درآورد. این یکی از هزاران آفتابگردونیه که آفتاب ناب دیدن. این یکی (عکس پایین) هم یکی دیگه از آفتابگردون های بی سابقس. خودم با دستای خودم کاشتمش. از بس که این آفتابگردون خوشگل مغرور و (ببخشید) گردن کلفت بود که همیشه فقط به سمت بالا نگاه می کرد. شاید هم از تنبلیش بود. اینطوری هم همیشه یه کمی از نور خورشید رو می دید. می گم شاید هم این آفتابگردون به جای آفتاب عاشق آسمون بود!!!!؟


Sunday, January 06, 2008

ترس

توی یکی از خیابون های اصلی شهر که پر از ماشین و آدم و سر و صدا و هیاهو بود داشتم می رفتم. آروم آروم به ضریح نزدیک می شدم که متوجه صدایی شدم که توی این همه بلوا خیلی خوب شنیده می شد. فکر کنم هر کسی حتی آدم هایی که توی ماشین هاشون نشسته بودن خواسته یا ناخواسته میتونستن این صدای واضح، رسا و بلند رو خوب بشنون. فکر کنم کیفیت بلندگو خیلی خوب بود. یه نفر داشت توضیح می داد که خانوم ها از دو چیز باید بترسن: یکی از خداشون و دیگر از شوهرشون. این که هیچ عمل خیری از تو خواهرم پذیرفته نیست، مگر اینکه با رضایت شوهرت انجام شده باشه. ماشین ها همچنان میروندن و آدم ها و خانوم ها همچنان می رفتن. هیچ کس کوچک ترین عکس العملی نشون نداد، هیچ کس سرش رو بالا نگرفت و هیچ کس پایینش ننداخت. میخواستم با دست هام گوش هام رو بگیرم که دیگه هیچی نشنوم. قدم هام رو سریع تر کردم و دور شدم از اون جنجال گوشخراش. تصور این که از تو ای یگانه آرام بخش دلم و تو ای عشقم باید باید بترسم برام دست نیافتنیه. هر دو تون خیلی بهتر از این هایید که لازم باشه ازتون بترسم. با شماها اوج می گیرم و میرم به آسمون ها. با شماها بهترین لحظه های زندگیم رو می گذرونم.

درد آوره ولی فکر کنم یه حقیقته! یه حقیقت خیلی تلخ! تا وقتی توی جامعه ی ما، توی مکان های عمومیش چنین حرف هایی زده میشه و هیچ کس عکس العملی نشون نمیده و شاید هم برعکس تاییدش میکنه، تا وقتی که زن ها به اجازه ی شوهراشون احتیاج دارن، وضع جامعه بهتر نمیشه!

Saturday, January 05, 2008

یوغ و افسار

چند روزه فکرم خيلی به اين مشغوله که چه کار مثبتی برای کشورم می تونم انجام بدم؟؟؟!!! نه اين که هيچ وقت بهش فکر نکرده باشم, ولی از وقتی کتاب Persepolis رو خوندم دردام دوباره تازه شدن. يه زمانی خودم رو با اين آروم می کردم که توی هر جامعه ای بعد از يه انقلابی به اين بزرگی آشوب و بلوا برپاست. چند سالی هم بود که اوضاع داشت آروم آروم بهتر می شد. جو جامعه خيلی بازتر شده بود. خيلی اميدوار بودم. اما اين روزها همه چيز داره دوباره به حال اولش برمی گرده. يک سری دارن بهمون حکومت مي کنن که از الفبای زندگی هيچی نفهميدن. يه چيز رو ولی خوب ياد گرفتن, از عقايد مردم يه افسار بسازن و يه يوغ و به وسيله ی اون همون مردم رو زير يوغ استعمارشون به اون سمتی که می خوان هدايت (؟؟؟) کنن و وقتی احساس خطر می کنن با افسار ترمزشون کنن. بديهی ترين حقوق انسانی رو به اسم خطا و گناه بهشون می فروشن و .... هر چی بنويسم تمومی نداره, از طرف ديگه خودتون همه چيز رو بهتر از من مي دونيد. ميدونم که همه ی اين حرف ها رو همتون ميشناسید. ولی همتون هم ميدونيد که من با اين حرف ها به مقدساتمون اهانت (!!!) کردم. راستی فکر می کنيد وقتی همه (؟) شروع کنن حرفشون رو بزنن, آيا می شه همشون رو خفه کرد؟ فکر می کنيد اين (همه) چند درصد از مردم جامعه باشن؟